به گزارش خبرنگار کندو نیوز، در آخرین شماره مجله کرگدن؛ ۱۰ مقاله درباره عادل فردوسی پور و تحلیل نبود او چاپشده که مقالههای سروش صحت؛ محمدرضا زائری؛ رضا امیرخانی و احسان عبدیپور را در ادامه ملاحظه میکنید:
از کی بپرسم؟ آقای شماره سه
سروش صحت
«ستاره سابق فوتبال برزیل که با تیم این کشور سه بار به قهرمانی جهان رسید. وی در دوران بازیگری خود در 1324 دیدار مجموعا 1282 گل به ثمر رساند.» این سوالی است که آقای منوچهر نوذری در سال 1372 در مسابقه هفته از شرکتکننده شماره سه میپرسد. آقای شماره سه جواب میدهد: "ادسون آرانتس دوناسیمنتو، پله." آقای نوذری میگوید: "چی آقا؟" شماره سه میگوید: "پله، اسم اصلیاش ادسون آرانتس دوناسیمنتو بوده." آقای نوذری میپرسد: "شما خودت هم فوتبال دوست داری؟" پسر جوان جواب میدهد: "بله." آقای نوذری میگوید: "شبیه پله هم هستی." پسر جوان میگوید: "اونقدر دیگه سیاه نیستم." بعد آقای نوذری میرود که از نفر بعدی سوال بپرسد ولی دوباره برمیگردد و به پسر شماره سه نگاه میکند... جوان سیهچرده شماره سه عادل فردوسیپور است...
چند سال بعد یک شب رفته بودم سوپرمارکتی در بلوار دریا خرید کنم. موقع خرید کردن صاحب سوپرمارکت گفت: "عادل هم زیاد میاد اینجا." پرسیدم: "عادل کیه؟" مرد گفت: "فردوسیپور" و بعد گفت: "خیلی آدم خوبیه." حدود یک ماه بعد در همان سوپرمارکت برای اولینبار عادل را دیدم. گرم و گیرا سلام و علیک کردیم و ماست و پنیر در دست بیرون فروشگاه چند دقیقهای گپ زدیم و شماره رد و بدل کردیم. قد عادل از چیزی که فکر میکردم بلندتر بود و لباسش از چیزی که فکر میکردم سادهتر بود. انگار که سالهای سال است همدیگر را میشناسیم؛ صمیمی بود و راحت میخندید و راحت تعجب میکرد و همان شب احساس کردم سالهاست همدیگر را میشناسیم.
آن شب مهمان داشتیم. مهمانها که آمدند، حرف توی حرف آمد و گفتم امروز عادل را دیدهام. همه عادل را میشناختند. از بچههای کمسن و سال تا مادربزرگم که فوتبالی نبود و اگر هم تلویزیون نگاه میکرد، فوتبال و برنامه نود را نگاه نمیکرد. همه هم عادل را میشناختند، هم دوستش داشتند.
تا به حال کسی را دیدهاید که عادل را دوست نداشته باشد؟
یک بار پسرعمویم گفت: "دقت کردی حتی اونهایی که عادل را دوست ندارند هم دوستش دارند؟" و من دقت کردم و دیدم که راست میگوید. از مادربزگم که یکجور عجیبی انگار همهچیز را میدانست، پرسیدم: "شما که فوتبال نگاه نمیکنید، چرا عادل فردوسیپور را میشناسید؟" گفت: "دوستش دارم." پرسیدم: "نمیدونستم فوتبال دوست دارید." گفت: "فوتبال دوست ندارم، فردوسیپور را دوست دارم." پرسیدم: "چرا؟" مادربزرگم گفت: "چون خود خود خودشه." گفتم: "مگه بقیه خودشون نیستند؟" مادربزرگم گفت: "معلومه که نه، کم پیش میاد کسی خودش باشه." بعد گفت: "سختترین کار اینه که آدم خودش باشه، از اون سختتر اینه که آدم خود خودش باشه، بعد اگه بتونی خود خود خودت باشی دیگه سختترین کار دنیا را کردی. هم سختترین هم مهمترین." به خودم فکر کردم که ببینم آیا من خودم هستم و دیدم که نیستم. همیشه سعی کردهام خودم را بهتر از چیزی که هستم نشان بدهم، مثل بعضیها که وقتی دوربین عکاسی را جلو صورتشان میبینند، حتی اگر ناراحت باشند لبخند میزنند یا ژستی میگیرند که زیباتر به نظر برسند.
مادربزرگم درست میگفت؛ عادل موقع حرف زدن، موقع نگاه کردن، موقع خندیدن، موقع تعجب کردن خودش بود. باسواد بود و سوادش را به رخ نمیکشید ولی وقتی پیش میآمد و درباره چیزی اظهارنظر میکرد از دامنه اطلاعاتش تعجب میکردی، مثل وقتی که در برنامه مسابقه هفته در پاسخ به سوالی که جوابش اسم "پله" بود، خیلی راحت گفت: "ادسون آرانتس دوناسیمنتو، پله."
فردوسیپور تندتند حرف میزند، گاهی ته کلماتی را که ادا میکند میخورد، جانانه میخندد، با ابروهای بالاانداخته تعجب میکند، بر سر چیزی که فکر میکند درست است پافشاری میکند، عصبانی نمیشود، بیاحترامی نمیکند و قضاوت را به عهده مردم میگذارد. فردوسیپور پز نمیدهد؛ اینکه در دانشگاه صنعتی شریف درس خوانده و زبان انگلیسیاش خوب است و توانسته سطح گزارش تلویزیونی را بالا ببرد و سالها پرمخاطبترین برنامه تلویزیون را ساخته، برایش اهمیت زیادی ندارد. فردوسیپور فقط خود خود خودش بوده و کاری را که دوست داشته کرده است.
میگویند همه در جوانی میخواهند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند ولی بهمرور میفهمند راه بهترکردن دنیا، بهترکردن خودشان است. فردوسیپور با خود خود خودش بودن، دنیا را به جای بهتری تبدیل کرده است.
ماژیک مشکی نامرغوب
رضا امیرخانی
اوایل دهه هفتاد تنها راه ارتباط با جهان خارج اداره پست بود؛ هنوز اینترنت وجود نداشت و حتی شبکه اختصاصی شریف (وابسته به مرکز تحقیقات نظری یا دانشهای بنیادی) هم راه نیفتاده بود و حتیتر ایمیل هم در کار نبود. میرفتیم و مجلات خارجی را مشترک میشدیم. برخی مجلات هم وقتی درخواست اشتراک میدادیم، یکی دو شماره رایگان میفرستادند که مشتری جلب کنند! (یکبار اتفاقی مجلهای ادبی به دستم رسید - اواخر دهه 60 - که راجع به جیمز جویس و جریان سیال ذهن در آن مطلبی بود و سابقه تاریخی جریان سیال ذهن را میرساند به مراثی ارمیای نبی در عهد عتیق و همین مجله رایگان که هیچوقت هم مشترکش نشدم، مرا به نوشتن ارمیا رساند!)
اما من و دوستانم مشترک یکی، دو مجله مرتبط با صنایع هوایی بودیم که علاقه آن روزگارانمان بود. معروفترین مجله «اوییشن ویک» بود که هفتگی بود و بابتش پول داده بودیم اما مشکل این بود که هر سه، چهار شماره یکبار، ماهانه به دستمان میرسید. نه... مشکل این بود که اداره پست یک کارمند محترم داشت که مینشست و با حوصله مجله را میخواند و عکس بانوان غیرمحجبه را با ماژیک سیاه میکرد. آن هم با چه احساس مسئولیتی! مثلا سر و صورت داخل هلمتِ خانم خلبان جنگندهای را که در کابین داشت پنج جی فشار تحمل میکرد، ماژیک میکشید. بگذریم که حین تحمل فشار پنج جی، مرد هم از مردانگی میافتد! اما نه... مشکل این هم نبود. مشکل جنسِ نامرغوبِ ماژیک آن کارمند محترم بود که پشت صفحه هم نشت میکرد و یکهو وسط یک مقاله علمی، مهمترین بند نتیجهگیری که افتاده بود پشت سر و تن خانم مهماندار بریتیش ایرویز سیاه میشد و به دست ما نمیرسید!
عاقبت ذهن خلاق ایرانی این مشکل را هم حل کرد!
سال اول و دوم دانشگاه همه رفتیم و این نشریهها را به نام صنعتی شریف مشترک شدیم. دیگر آن مامور محترم به دانشگاه کاری نداشت. حالا فقط مسئله این بود که یک روز اول ماه، شنبه بود یا دوشنبه باید میرفتیم و مجلاتمان را تحویل میگرفتیم. تعداد زیادی هم نبودیم. فرصتی بود تا مجلات دیگر را هم دید بزنیم... قریب به اتفاق علمی. من مجله هوایی را میگرفتم و گاهی هم زیرسبیلی یک نشریه رایگان ادبی... یکی بود از دانشکده عمران که مثلا مجلهی راهسازی مشترک بود و دیگری از دانشکده ریاضی و سومی از دانشکدهای دیگر... یک موفرفری سبزه سالپایینی هم بود که سه، چهار مجله مشترک بود... فرانس فوتبال و ورلدساکر و... همه فوتبالی...
او مایه شگفتی همه ما بود... بعدتر به واسطه یکی از رفقام که عمران میخواند و در ابرار ورزشی مینوشت، فهمیدم که این صنایعی سالپایینی هم آنجا مطلب مینویسد...
حالا آن رفیق عمرانی من که آن زمان عشق آث میلان بود، در ایالات متحده هزار چرخ و واچرخ زده است و مشغول است. من در صنعت هوایی به هیچجا نرسیدم، الا پریدن از این شاخه به آن شاخه! تا عاقبت در شاخه قصه گیر کردم! هرکدام هم چه قصهای داریم...
چند وقت پیش به یکی از مدیران جدیدِ صدا و سیمایی گفتم سال 71 مشغول چه کاری بودی؟! صدایی صاف کرد و گفت ما همیشه مشغول خدمت به نظام مقدس بودهایم و برای بنده جا و جایگاه مهم نبوده است هیچوقت و هرجایی که بودم، شیفته خدمت... گفتم داداش! هزار جا عوض کردهای؛ یادت نیست کجا بودهای عیب ندارد... اما خداوکیلی سال 71 فکر میکردی بعد 28 سال در تلویزیون کارهای باشی؟ خندید و گفت من تا چند ماه قبلش هم به این موضوع فکر نکرده بودم و اگر نبود لطف مقام منیع ریاست سازمان... گفتم باشد... موضوع چیز دیگری است... تو این مملکت احتمالا فقط یک نفر بوده است که از سال 71 میدانست و میخواست یک کار انجام بدهد... همان کار را انجام داد و اتفاقا مثل یک مدل موفقیت رشد کرد و به جایی که میخواست رسید... حالا همان یک نفر را شما - با این سابقه و تخصص - کنار گذاشتهای... بعد قصه بالا را برایش نقل کردم...
گفت میرود و موضوع عادل فردوسیپور را حل میکند...
شاید این دوشنبه حل کند!
چرا «عادل» را دوست دارم؟
محمدرضا زائری
من همین اول باید اعتراف کنم که فوتبالی نیستم و ارتباط و آشناییام با عادل فردوسیپور عزیز و نازنین، مثل بقیه عشق فوتبالهایی که با گزارشهای حرفهای او از بازیها بزرگ شدهاند یا سالها پای ثابت برنامه نود بودهاند، نیست.
من عادل فردوسیپور را که بسیار هم دوستش میدارم، در فضای عمومی رسانه و از هواداری دیگران شناختم و بعد که حسابی مشهور بود، متوجه شدم که کرمانی هم هست؛ یکی از سایتهای خبری گزارشی از نُه چهره مختلف اهل کرمان تهیه کرده بود و مرا هم چون متولد کرمان هستم در آن فهرست گنجانده بود و البته یکی از سرشناسترین چهرههای آن فهرست هم عادل فردوسیپور بود.
تازه یادم افتاد که خاندان مادربزرگ من فردوسی، فردوسیپور و... هستند و این بهانهای شد تا وقتی مدتی بعد برای کاری با هم ارتباط نزدیک پیدا کردیم، احساس انس و قرابت بیشتری داشته باشم. قصه هم این بود که در یک ماجرای فوتبالی پای موضوعات اعتقادی و دینی به میان آمده بود و به این مناسبت ایشان تماسی گرفت و خواست که با تیم برنامه نود درباره این مسئله گفتوگویی تصویری داشته باشم و همین باب ارتباطهای بعدی را بین ما باز کرد.
عادل فردوسیپور هم انسانی است مثل بقیه، با ویژگیهای طبیعی و خصوصیات بشری و البته نقاط قوت و نقاط ضعف. نه قدیس و ابرانسان است که فراتر از عرش بنشانیمش و نه فروتر از دیگران که کاملا حذفش کنیم. اما شخصیت «عادل» - چنان که دوستدارانش در رابطهای صمیمانه و عاطفی میگویند - برجستگیها و توانمندیهایی دارد که هرجای جهان باشد روی سرشان میگذارند و قدر میشناسند.
یادم هست وقتی سالها پیش با گروهی از دوستان رسانهای به دیدن ساختمان مرکزی یکی از شبکههای تلویزیونی اروپایی رفته بودیم، در سالن اصلی، تابلوهای عکس از چهرههایی متنوع را بر دیوار دیدیم، مثل موسسات و مراکز اداری ما که عکس مدیران ادوار مختلف را به دیوار میزنند. اما آنجا چهرهها متفاوت بود؛ هم جوان داشت و هم پیر، هم مرد و هم زن، و جالب این بود که غالبا با لباس رسمی نبودند. از معاون شبکه که همراه ما بود پرسیدیم اینها تصاویر مدیران پیشین است؟ پاسخ داد: "خیر، اینها ستارههای ما هستند! چهرههایی که ما به جامعه مخاطب معرفی کردهایم و به آنها شناخته میشویم!" تازه معلوم شد در آن فضای حرفهای جایگاه «ستاره» کجاست!
هم مدیریت شبکه میداند که اعتبار و ارزش و محبوبیت و مقبولیتش به ستارهها بستگی دارد و هم مخاطب میفهمد که نقش و شأن ستاره چیست و ستاره آن شبکه تلویزیونی هم البته حدود و ثغور فعالیت خود را میشناسد. نه مردم از ستاره تلویزیونی انتظار موعظه اخلاقی دارند و نه شبکه تلویزیونی به او اجازه فعالیت سیاسی میدهد و نه خود او کاری میکند که موقعیتش از دست برود. یکی از مشکلات بزرگ محیط اجتماعی ما این است که حساب و کتابهایمان در همهچیز - از جمله فعالیت حرفهای رسانهای - به هم ریخته؛ از چهرهها و ستارهها انتظارات عجیب و غریب داریم، گاهی آنها را تا جایگاه مرشد معنوی بالا میبریم و گاه اصلا تواناییهایشان را به رسمیت نمیشناسیم. گاهی هم دعواها و اختلافات جاهای دیگر را به میدان رسانه و حوزه سرگرمی و اوقات فراغت مردم میآوریم و نمیگذاریم که همین اندک فضای شادی و خوشی مخاطب برایش باقی بماند.
از طرف دیگر قدردان تواناییها و ظرفیتهای شخصی ستارههایی نیستیم که در واقع آنها پرچم رسانه را بلند میکنند و ما را بالا میبرند و از همین روی در مباحث مدیریت رسانه یکی از چالشهای کار حرفهای، تعامل با ستارهها دانسته میشود. مخصوصا در دنیای رقابت حرفهای و شرایط حساس و خاص فعلی که با گسترش فضای مجازی و توسعه ابزارهای اطلاعرسانی و تنوع امکانات فنی، همیشه راه پیش روی فعالان این عرصه باز است.
عادل هم با چنین فرصتهایی روبرو بوده و مخصوصا با برخی رفتارها و سختگیریها همیشه در معرض بریدن و رها کردن و جداشدن قرار داشته است. بدون تعارف، اگر هر یک از ما به اندازه عادل محبوب بود و موقعیت اجتماعی داشت و فرصتهای تصمیمگیری و مهاجرت در برابرش قرار میگرفت، شاید همان روز اول عطای وطن را به لقای برخی فرزندان وطن میبخشید و میرفت، اما او همچنان ایستاده و میکوشد بهانهای برای امیدواری پیدا کند.
ارادت و علاقه من به عادل فردوسیپور دقیقا از همینجا شروع میشود. نه از آن رو که از شرایط فعلی محیط اطراف خود راضی باشم و نه بدین خاطر که مهاجرت را غلط بدانم، بلکه به دلیل قدرت و صلابت شخصیت او که در برابر تندبادها در هم نشکسته است. روزی از همان روزهای بعد از تعطیلی برنامه نود، شنیدم که در شدت گرفتن نقلقولهای منفی در فضای رسانهای، چیزهایی هم به او گفتهاند که گمان کردم دیدار و گفتوگوی ما میتواند اندکی در ترمیم روابط و جلوگیری از فاصلهها اثر داشته باشد. هنوز کرونا هم نیامده و دیدارها و بوسهها فراهمتر بود؛ به دیدارش رفتم و گفتوگویی داشتیم و حرفهایی زد که دیدم بزرگوارانهتر از آنکه گمان میکردم به همهچیز نگاه میکند و خیلی چیزها را هم ناشنیده میگیرد و بیشتر دوستش داشتم. خود من اگر حتی یک روز در موقعیت او قرار میگرفتم، قطعا شکیبایی و حوصله و تحمل او را در خود نمییافتم.
چیزی که بعضی از دوستان ما متوجه نیستند همین است که موقعیت خاص این ستارهها را درک نمیکنند و آداب تعامل و ارتباط با آنها را نمیدانند. روزی به کسی که درباره احسان علیخانی عزیز انتقادی داشت، گفتم آیا حتی برای لحظهای در شرایط او قرار داشتهای؟ بعد - با ذکر مثالی که اینجا نمیتوانم بنویسم - گفتم امثال من و تو اگر سه نفر توی خیابان تحویلمان بگیرند و به ما اظهار علاقه کنند، معلوم نیست چه رفتاری از خود نشان خواهیم داد، در حالی که اینها با طرفداران و هواخواهان میلیونی باز شأن و منزلت خود را حفظ کردهاند!
عادل فردوسیپور البته به چندین هنر آراسته است؛ هوش و سواد خوبی دارد، زبان میداند، بیان شیرین و دلنشینی دارد، اطلاعات تخصصیاش در فوتبال اعجاببرانگیز و قابل تحسین است، در صمیمیت و سادگیاش یک «آن» کمنظیر هست که مخاطب را اسیر میکند، ولی در کنار همه اینها، مهم این است که خودش مانده و همچنان وقتی توی خیابان یک نفر جلو میآید و به او سلام میکند، همان عادل فردوسیپوری را میبیند که برنامه نود را اجرا میکرده است.
در دوران بیماری دوست مشترکمان، مرحوم مهدی شادمانی روزنامهنگار ورزشی و نویسنده همشهری جوان، مثل یک برادر خوب، مثل یک دوست نزدیک، مثل یک رفیق بامرام پای کار بود و تا لحظه تشییع جنازهاش توی استادیوم شیرودی در کنار بقیه بود.
چقدر باید روزگار بگردد و چقدر آدم باید بیایند و بروند و چقدر زمان باید بگذرد تا ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند و یکی مثل عادل فردوسیپور پیدا کنیم؟
ولی ما استاد نابود کردن فرصتهاییم و چنان که پیشتر نوشتم و آن را به عنوان نام یکی از کتابهایم برگزیدم، «ما سخاوتمندترین مردم دنیاییم»! یعنی جوری برخورد میکنیم انگار که توی انباری دفترمان شصتوهفتتا عادل فردوسیپور داریم و همهشان هم منتظر فرمان ما هستند؛ این نشد، نفر بعدی!
بعد از تعطیلی «نود» - که الان به دلایلش کاری ندارم و نمیخواهم به آن موضوع وارد شوم - راه را بر فعالیتهای دیگر او هم بستند و مجوز برنامهسازی در شبکههای تصویری اینترنتی را هم به او ندادند، با اینکه در طول این مدت او کاملا با سکوت و خویشتنداری برادریاش را ثابت کرده بود و جای هیچ بهانهای باقی نگذاشته بود.
من خود شاهد بودم که با چه وسواس و مراقبتی پای این عهد و قرار خودش ایستاد و حتى وقتی برای برنامه اینترنتی خودمان در ماه مبارک رمضان با او صحبت کردم، هرچه اصرار داشتم - علیرغم یک قرار قدیم و قول نصفهنیمه برای یک کار مشترک - هرچه کوشیدم نتوانستم راضیاش کنم که چند دقیقه بیاید و حرفی بزند و برود.
حالا داریم با چنین آدمی با همه خصوصیات و توانمندیهای کمنظیرش مخصوصا در حوزه سرگرمی و اوقات فراغت مردم - که از جدیترین حوزههای چالشبرانگیز مدیریت کشور است - کاری میکنیم که کولهپشتیاش را بردارد و برود. برنامهاش را تعطیل کردهایم، نرفته! سر به سرش گذاشتهایم، نرفته! پشت سرش حرف زدهایم، نرفته! جلو کار جدیدش را گرفتهایم، نرفته! باز هم دست از کار نمیکشیم و اینقدر انگولک میکنیم و آزارش میدهیم تا به هدفمان برسیم!
راستش نمیدانم عادل تا کجا مقاومت میکند و پوستش چقدر کلفت است، اما تا همین جای کار به اعتقاد من بیش از انتظار مقاومت و جوانمردی کرده و آفرین و مرحبا دارد.
چطور ملت خود را متفرق کنیم
احسان عبدیپور
در این کمتر از دوسال، روز یا روزهای کمی هست که به ماجرای فردوسیپور فکر نکرده باشم. یعنی میانه یک کاری، حرفی، موزیکی، فیلمی، فوتبالی، یکهو جدا میشوم و به این پسر فکر میکنم. به آینده خودمان فکر میکنم.
ماجرای فردوسیپور، ماجرای خود فردوسیپور نیست، یک رویه رایج اما غریب، غریب اما ترسناک و از همه واویلاتر: «ناامیدکننده» است که مثالش روی فردوسیپور اجرا شده. صرفا مثالِ محرزش است نه تمام آن. از بختیاری ما و نگونبختی عادل فردوسیپور است که آن رویه برای تدریس به ما با او عینیت یافته است. از بختیاری ماست چون او با یک درصد بالا و تاملبرانگیزی، در ذهنیت شهروند ایرانی عنصر موجه و موقریست. جامعه در کلوزآپ رصدش میکند و کوچکترین حرکت سر و گردنش به چشم میآید، چه برسد که یکهو پس گردنش را بگیرند و به خارج از قاب هُلش بدهند. یک هُل ناآراسته. و هیچکس غیر از او نمیتوانست حجمِ بیمرامی و بیمعرفتی و مردمنااِنگاری! این تَکلِ سیستماتیک را عیان سازد. چه آدمهای بسیارِ رعنا و سازندهای که خشت روی خشت دیوار این سرزمین میگذاشتند و در بالا رفتنِ خانه وطن نیازمندشان بودیم ولی تنه و هُلهای ناآراسته از هستی و حیات ساقطشان کرد، ولی خبرشان نپیچید. توی سکوت رفتند، توی سکوت خانهنشین شدند و توی سکوت بیصدا مُردند، اما پژواک نداشتند.
یک اَکتهای کوچکی، گاهی گوشه پرده را میزند کنار و آن پشتِ آشفته را نشان ملت میدهد.
چطور میشود یک ملت را خسته کرد؟ چطور میشود یک ملت را متفرق کرد؟
اگر چندتا ایونت، برنامه یا شخصیت کاریزماتیک باشد که هرازگاهی ایران را دوباره ایران کند و فرق و فاصلهها را از یادمان ببرد و از بورلی هیلز تا سیدنی تا برلین تا تورنتو یکباره برای ساعتی برگردیم توی نقشه ایران و بشویم یک ایرانِ رفیق و بزرگ و از همنشینی کنار هم خوشمان بیاید، حتم و بیشک که آن دوشنبههای نشستن پایِ «نودِ فردوسیپور» یکیاش بود. یک مهم و یک درست و درمانش. مثل نشستن دور کرسی و روایت پیرمردی بود که گوشههای لذتبخشِ لایههای اِنُم فوتبال را میگشت پیدا میکرد میآورد و نشانمان میداد. فوتبال مال هیچ حزبی نبود و فوروارد زمان شاه و هافبک دوره انقلاب فرقی نداشت، همین بود که دوشنبهها تا دیروقت شب رفیق بودیم. هرجای ایران و هرجای جهان که بودیم.
خوشحالم که فردوسیپور همینقدر نامفهوم و بیمنطق و بیمقدمه پرت شد بیرون. هیئتی که یک روزِ تنگ بعدها مینشیند تا دلایل شکاف میان مردم و حاکمیت را بررسی کند، جوابهای ساده و در دسترسی دارد. مامور مربوطه که میخواهد بولتن تحلیلی را به مقام مافوقش ارائه دهد، میتواند ذیل عنوانِ مثلا «شجریان» تا صبح برای خودش و رئیسش تایپ کند. میتواند بنویسد: اشتباه بود که یکی را که صداش به الله اکبر اذان و دعای زیر لب دم افطار مسلمین پیوسته بود، در بایگانی راکدِ خیالیمان قایم کنیم. بنویسد: اشتباه بود که یکی را کرده بودیم رئیس فرهنگستان زبان و ادب پارسی و «آن یکی» برنداشت برای آوازهخوانِ شعر پارسی یک بنر دو در یک بزند. مامور مربوطه میتواند ذیل عنوان شاملو بنویسد: بیخود اصرار کردیم و بیخود هزینه کردیم! مامور مربوطه اگر دلش بخواهد از فردا باقی عمرش را آنطور که وجدانش، ایمانش و وطندوستیاش بهش حکم میکند ادامه بدهد، میتواند مثلا ذیل گزارش پسر یازده سالهای که در بوشهر خودش را از پنجره آشپزخانه آویزان کرد، بنویسد: بسمه تعالی. دارد دیر میشود. یازده دوازده سالههایی که دارند میمیرند ولی با طناب خودکشی نمیکنند که به چشمِ ما و خبرنگار و دولت و اینستاگرام و واتساپ و چه و چه بیاید، هزار و هزارانند.
مامور مربوطه که دیگر ترس از دست دادن ندارد مینویسد: «ده سال دیگر، ثمر این باغ که میان دهه آفتزده 90 با انبوه وزیر و رئیس شرمسارِ خفن و رشیدالقامه! روییده، یک آفتِ باورنکردنی است. میوههایی کج و معوج... یک نسلِ جوان با روانهای مجروح.» و میرود.
حالا نبودن فردوسیپور چه فاجعهای است؟ واقعا فاجعه نیست. فقط یک ضرب ساده ریاضیات است. آنکه حتی بیشتر از رئیسجمهور بر سر بودنش اجماع هست، نیست. غایب است. دموکراسی فقط سهم رئیس مجلس و پرزیدنتِ شرمسار نیست. سهم یک مجری برنامه ورزشی که اوجِ دخالتش در امنیت یک کشور این است که بگوید توپ از خط رد شد یا مماس ماند و رد نشد هم هست. یک مجری که در لیگِ ناپاکی و کجرویهای مست و محتسب این سالهای وطن، زیستِ بیحرف و حدیثش مسئله شده. گرانشِ عاطفیِ یک قوم هول هنرمند و اهالی فرهنگش است، نه اهل سیاست و اقتصادش. چیزی که در یک موجود سیاسی، نه اینجا، نه هر جای دیگر دنیا، هرگز رخ نمیدهد. آقای رئیس مجلس همانقدر که سلامش میکنند از فحشهای پیدا و پنهان ملت هم سهم دارد. همینطور است رئیسجمهور یا رئیس عدالتخانه و هر عضو دیگر هرم قدرت.
در نبود اینها، قومِ متکثری که به دلایل زیاد اقتصادی امنیتی، شتاب گریز از مرکز پیدا کرده، یکییکی از مدار گسسته میشود و پرت میشود به کنج و گوشهای، طوری که دیگر دست هیچ امیرکبیری به چسباندنش نرسد.
انتهای پیام/#